• وبلاگ : .... «« " پرنده رانده شده از بهشت " »»‍‍ ....
  • يادداشت : aesculapius
  • نظرات : 0 خصوصي ، 2 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + شيما 

    چه ساده كودك مي شوم و خام

    چه ساده باورت مي كنم ،چه ساده اشتباهات گذشته را فراموش مي كنم

    فقط كافي ست بيائي وصدايم كني يا فقط بي هيچ كلامي نگاهم كني ولبخند بزني

    دل من زود باورمي كند كه تو بااوئي

    چه ساده كودك مي شوم وخام

    وچه زود فراموش مي كنم كه تودشمن جان مني

    همان كه در تمام روزها وشبها با نيشتري از نفرت وكينه بر دلم زخم ها نشانده است

    دل من زخمي ست اما چه ساده كودك مي شود وخام باور مي كني زخمهاي من تنها با لبخندهاي تو خوب مي شود

    + شيما 

    دوستش داشتم ودوستم نداشت

    من همه جا با اوبودم او از من فاصله داشت ،من به او مي انديشيدم واودرافكار دور ودارزش جائي براي من نداشت ، براي من تمام غريبه هاي شهر عابرين پياده، مردم كوچه وخيابان همه به طرز غريبي شبيه او بودند او ازمن جز يك فرم عينك زرد چيزي بياد نداشت ، من بخاطر وبراي او عاشق شدم عاشق تمام مردم دنيا، او به من ياد داد دوست داشتن برتر از عشق ست وخودش هيچ از اين تعليم بخاطر نداشت ، من سفر كردم براي آسودگي خاطر او ،او به من خنديد و گفت جاي خالي من هرگز براي او معني نداشت .