مي نويسم به گماني كه مي خواني ،به خيال آنكه مي فهمي
مي نويسم با خيال اينكه به دستت مي رسد
وتوتك تك جملات آن را از بهر خواهي كرد
شب به شب با خود زمزمه خواهي كرد وخواهي گفت : آه با من بود
ومن هرشب به فكر خود مي خندم كه هنوز خيال خام مي پرورانم
باورم نيست ، باورم نيست كه تو مرا همچنان نمي خواهي
معشوقه سنگي ساكت وساكن به چه درد مي خورد؟
كسي كه هم آواي من نباشد
با گريه ام نگريد ،با خنده ام نخندد
معشوقه سنگي ساكت وساكن به چه درد مي خورد ؟
وقتي من هر صبح وشام برايش عاشقانه مي سرايم او حتي به نيم نگاهي هم غنيمت نمي كند
چه سود كه من دركنارش پاي فواره اي كه اورا بر فرازآن افراشته اند جان بسپارم
اوهيچ نخواهد فهميد كه من براي او وبخاطر او عاشقانه زيسته ام
به قول شاعر براي دوست داشتن هميشه دوقلب احتياج است
قلبي براي خواستن وقلبي براي خواسته شدن
وزماني كه او قلب تورا باتمام مهرش نخواهد توچه موجود سرگرداني هستي كه نه قلب داري نه قلبت را به كسي داده اي
آواره اي كه قلبش آواره تر از اوست