یک جاده خاکی بود و من و تو ... و آخرین نگاههایی که به هم کردیم ...تو دست بلند کردی برای
خداحافظی ... من چندان میلی به خداحافظی نداشتم فکر می کردم که دوباره تو را خواهم دید ..
می رفتم که سفرم را در جاده غربت ادامه پیدا کند ... و تو می ماندی که آماده شوی تا آن جاده
را طی کنی و به جایی برسی ... بعدها فهمیدم که تو بستر جاده ای بودی که من مسافر آن بودم
و تو مسافر جایی دیگر ... تو شاید می دانستی که من به پایان جاده نخواهم رسید ...همین بود
که مثل کودکان ، معصومانه برایم دست تکان می دادی و من با قیافه ای کاشفانه به دنبال یافتن
چیزی بودم که خودم هم نمی دانستم چیست ... تو یک جاده بودی ؛ جاده ای مسافر ... و من ..
هنگامی فهمیدم که جاده ها هم سفر می کنند که دیگر از آن دست تکان دادن فقط یک تصویر برایم
باقی مانده بود ... و یک حس غریب ....
اما از تو هیچ خبری نبود ....
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
نوشته های پیشین
پاییز 1387
تابستان 1387 بهار 1387 زمستان 1386 بهار 1386 زمستان 1385 زمستان 1387 بهار 1388 تابستان 1388 پاییز 1388 زمستان 1388 بهار 1389 بهار 89 پاییز 89 بهار 90 زمستان 90 لوگوی دوستان
لینک دوستان
عاشق آسمونی .: شهر عشق :. مذهب عشق پندار نیک دنیای واقعی ::::: نـو ر و ز ::::: حــضــرتــ تــنــهــایــ بــهــ هــمــ ریــخــتــهــ.... آمار وبلاگ
بازدید امروز :55
بازدید دیروز :23 مجموع بازدیدها : 261749 خبر نامه
موسیقی وبلاگ
جستجو در وبلاگ
|