• وبلاگ : .... «« " پرنده رانده شده از بهشت " »»‍‍ ....
  • يادداشت : aesculapius
  • نظرات : 0 خصوصي ، 2 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + شيما 

    بازي خنده داريست بازي روزگار

    گاهي تنهائي ومي انديشي تنها تو تنهائي وبس

    گاهي تمام زندگ ات ،تمام عمرت صرف آن مي شود كه تنهائي ات را با خيال كسي پر كني

    گاهي فكر ميكني كسي با توست كسي كنارت قدم بر مي دارد گام به گام ، شانه به شانه ،لحظه به لحظه ،چه خرسندي وخندان دراوجي وبا خود مي انديشي كسي چون تو اينقدر احساس نزديكي نداشته است

    به انتها كه مي رسي سر را كه برمي گرداني مي بيني هيچ است تنها هيچ ، نه سايه اي ، نه احساسي ، نه گرمائي هيچ ..به ابتداي راه كه نگاه مي كني مي بيني همسفر خيالي تو هنوز در ترديد آمدن ونيامدن است وچه حس تلخيست اين حس تنهائي تلخ تر از هر احساس تنهائي ديگر

    زندگي را تنها آغاز مي كني وتنها به پايان مي رساني اما هيچ كدام از لحظه به لحظه هاي تنهائي ات برايت شايد تلخ تر از آن لحظه نباشد كه با خيالي تنهابودي ،تنها عشق شدي وتنها راهي