روز اول گفته بودی
ولی از تو نشنیدم
توی آئینه ی دیروز
کاشکی فردارو می دیدم
با تو عشق آمدو گم شد
هر چی بود زیر و زبر شد
لحظه ها خالی و خسته
زندگی بیهوده تر شد
عشق اولین تو بودی
با تو من عشق شناختم
ای تو عشق آخرینم
رفتیو دردو شناختم
با تو من عشقو شناختم
با تو من زندگی ساختم
از کسی گلایه ای نیست
اگه باختم به تو باختم
گفتی از عشقم حذر کن
چه بد کردم نکردم
فکر آزار و خطر کن
چه بد کردم نکردم
فکرمو از سر به در کن
چه بد کردم نکردم
فکر چاره و سفر کن
چه بدکردم نکردم
هرکسی پس از تو آمد
خلوت منو بهم زد
تو رو باز به یادم آورد
اگه از عاطفه دم زد
هرکسی پس از تو آمد
خلوت منو بهم زد
سرنوشت من نبودش
سرنوشتی که رقم زد
داره از قبیله ی ما
یکی یکی کم میشه
هرکیو دوست داشتم و دارم
راهی عدم میشه
مثل ابرای زمستون
دلم از گریه پره
شیشه ی نازک دل
منتظره تلنگره
دیگر تبار تیرۀ انسان برای زیست
محتاج قصه های دروغین خویش نیست .
ما ذهن پاک کودک معصوم را
با قصه های جن و پری
و قصه های نور
آلوده می کنیم .
*******
آیا هنوز هم
دلبستۀ کالسکۀ زرینی ؟
آیا هنوز هم ،
در خواب ناز ، قصرهای طلایی را می بینی ؟
پستان نرمش را بر روی لبانم گذاشت و آرام گفت : بِمَک ...
من هم مکیدم ...
ناگهان خنده کنان فریاد زد : تو مُردی !...!
ترس تمام وجودم را فرا گرفت ...
نگاهی به خود کردم ...
آه خدایا !!!!!!!
انگار سالهاست که مرده ام ...
آری با جسم بی جان خودم روبرو شدم ...
جوری مرگ را باور کردم که انگار سالهاست جسم بی جان خود را می شناسم ...
تو ای نازنینم !!!....!!!
اگر بعد از این خواستی یادی از من بکنی ...
در لحظۀ غروب جمعه
یک دسته شقایق به یادم پرپر کن ...
از طرف جسم بی جانم به قلب مردۀ عشقم ...
| |
خدایا
...............تو
تنهاترین تنهایی
تنها ترانه زیبای خلوت و سکوتم.
یگانه محرم استماع هق هق ناله های شبانه ام و یکتا نوازش گر پریشان حالی و شوریدگی هایم.
تویی که صدایم را میشنوی و در ظلمات شب به میهمانی خود رهنمونم میداری.
تویی که این ناخوانده میهمان را به گشاده رویی میپذیری و حبیب خود میخوانی.
الله به فریاد من بی کس رس فضل و کرمت یار من بی کس بس
هر کس به کسی و حضرتی می نازد جز حضرت تو ندارد این بی کس کس
تویی که عاشقانه به زجه های این شیدای رسوا گوش فرا میدهی و در سکوت شب از ترس بیداری همسایه ها نمی گویی:
دیگر بس است..............
خسته شدم.........................
هیس......................................
تویی که سیلاب اشکهایم را به نظاره مینشینی و از غربت هر دوتامان آرام و بی صدا می گریی.
نخست برای غربت این بنده از همه جا رانده
سپس برای غربت خود در میان این آدمهای وا مانده
که نه رسم بنده گی و میهمان بودن را بجا می آورند و نه حرمت خالق و صاحب خانه را نگاه میدارند.
و همین است گواه و شاهدی بر تنهایی تووووووووووووووو
************************
گونه هایم خیس واز چشمانم راهیست به ملکوت زیبای تو.
چرا که این چشمه جوشان عشق در لحظه لحظه ی میهمانی تو از برای وصال و کامیابی در قلیان و جوشش است تا حتی تو را به میهمانی خودت ببرد.
یا رب زتو آنچه من گدا می خواهم افزون ز هزار پادشاه می خواهم
هر کس ز در تو حاجتی می خواهد من آمده ام از تو ترا می خواهم
و آنگاه که بغض غصه هایم خالی میشود سر بر دوشت می نهم و تو آرام با سر انگشتان زیبایت پریشانی موهایم را نوازش میکنی که تو نوازنده غریبان و من غریبم
الهی دردم دوا کن که تویی طبیبم
ای دلیل هر گم گشته
سپیده دمان است و من از میهمانی خدا سرمست و خدا از میزبانی من دلتنگ
چرا که تمام غمهایم را به رسم رندان(یک به صد)به او دادم
باشد که از خزانه ی غیبش دوا کند
حقیقت انسان به انچه اظهار میکند نیست
بلکه حقیقت او نهفته در ان چیزی است که از اظهار ان عاجز است
بنابراین اگر خواستی او را بشناسی
نه به گفته هایش بلکه به ناگفته هایش گوش بسپار
اعتبار هر کس زندگانی اوست و
عشق تنها سند آن است
تلخترین لحظات را کسی میسازد
که شیرین ترین لحظاتشو ساختی .
ای کاش به دل کسی پا نمی گذاشتیم و
کسی به دلمون پا نمی گذاشت
ای کاش اگه کسی به دلمون پا گذاشت دیگه
دلمون تنها نمی گذاشت
ای کاش اگه یه روز دلمون رو تنها گذاشت
رد پاشو روی دلمون جا نمی گذاشت.
وقتی کسی رو دوست داری حاضری جون فداش کنی
حاضری دنیا رو بدی فقط یه بار نگاش کنی
به خاطرش داد بزنی رو همه چی خط بکشی
حتی رو برگ زندگی
وقتی کسی تو قلبته حاضری دنیا بد باشه
فقط اونی که عشقته عاشقی رو بلد باشه
قید تموم دنیا رو به خاطر اون میزنی
خیلی چیزا رو میشکونی تا دل اون رو نشکونی
حاضری بگذری از دوستهای امروز وقدیم
...اما وقتی میبینی
گریه کن جداییا ما رو رها نمی کنن .
.آدما انگار برای ما دعا نمی کنن...
گریه کن حالاحالا از هم باید جدا باشیم ....
بشینیم منتظر معجزه ی خدا باشیم...
گریه کن منم دارم مثل تو گریه می کنم ...
به خدای آسمونامون گلایه می کنم...
گریه کن واسه شبایی که بدون هم بودیم ...
تنهایی ، برای سنگینی غصه کم بودیم...
گریه کن ، سبک میشی ، روزای خوب یادت میاد ...
گرچه تو تقویمامون نیستن اون روزا زیاد...
گریه کن برای قولی که بهش عمل نشد ...
واسه مشکلاتی که ، بودش و هست و حل نشد...
گریه کن واسه همه ، واسه خودت ، برای من ...
توی بارونی ترین ثانیه حرفاتو بزن...
گریه کن تا آینه شه ، باز اون چشای روشنت .
واسه موندن لازمه ، فدای گریه کردنت
ببخشید
اگه تو مسیر جاده خسته کردم لحظه هاتو
آخر جاده رسید ، خسته نباشی
ببخشید
اگه آفتابی نبودم توی خاکستری باور و تردید
بی گناهم ، از دیار خیس بارانم نه از دیار خورشید
ببخشید ،ببخشید ،ببخشید
به قلم می گویم :
- ای همزاد
ای همراه
ای هم سرنوشت
هردومان حیران بازی های دورانهای زشت
شعرهایم را نوشتی
دست خوش ،
اشک هایم را کجا خواهی نوشت؟
شب شد
خورشید رفت
آفتابگردان عاشق به دنبال آفتاب آسمان را جست و جو می کرد
ناگهان ستاره ای چشمک زد !
آفتابگردان سرش را به زیر افکند
گلها خیانت نمی کنن
شچشمهایت
یکشنبه نهم اسفند ماه 1383 ساعت 18:45
چشمهایت همه چیز من است ...
وبوته ی خیس چشمانت در نگاهم ریشه دواند و من افریده شدم . میان فاصله ی غمگین چشمانمان ... .
و تو برای من عزیز ترین خواهی بود ؛
و خواهم نوشت از شب خاموش چشمانت و آواز حزن انگیز نگاهت را زیر لب زمزمه خواهم کرد .
و تو برای من عاشقانه ترین خواهی بود ؛
آیه ی تاریکی مردمکهایت را بدرقه ی راهم خواهم کرد و راه روشن چشمهایت را خواهم پیمود و در آنسوی پلکهای مهربان اما مغرور تو ادامه خواهم داد تا بینهایتی سرخ . و چشمهای مضطرب من از نگاه ثابت تو می گریزند .
و تو برای من مقدس ترین خواهی بود ؛
شبها ترسم را پناه می برم به نگاه امن تو و با تمام وجود در کنج تاریکی غلیظ چشمانت کز می کنم تنهاییم را . پی خواهم برد روزی دلیل روشن چشمان جادوئیت را برای همیشه . و پنجره ی باز چشمانت حقیقتی است که دلیل همه چیز می تواند باشد . تولد ، تکامل و غرور در چشمان توست . و نگاه بی تفاوت پر است از فکرها و حرفها و صداها و ... .
و تو برای من همیشه ترین خواهی بود ؛
که اگر روزی ناخواسته از حقیقت چشمانت دور بمانم یک شب تو را باز خواهم یافت ؛ با همین چشمان عاشق ؛در خیابانهای خیس پاییزی رنگارنگ .
یک لحظه مرا باور کن تا شکوفه دهد شاخه ی سیب و اشکم ستاره شود در افسانه ی شب چشمان تو .
و من آنطرف تر از مردمک هایت دنیایی ساخته ام از نگاه و از اشک . شاید سهم من از چشمانت ته مانده ی نگاهی خواهد بود که بارها در آینه تو را نگریسته و مرا گریسته است . و روزی که از چشمانت افتادم و فریاد زدی برو و خواستی نبودنم را من سخت تر از همیشه فرو ریختم ... .
بدرود
تو می آیی , یقین دارم که می آیی ,زمانی که مرا در بستر سردی میان خاک بگذارند تو می آیی.یقین دارم که می آیی.پشیمان هم...
دو دستت التماس آمیزمی آید به سوی من ولی پر می شود از هیچ
دستی دست گرمت را نمی گیرد.صدایت در گلو بشکسته و آلوده با گریه , به فریادی مرا با نام میخواند و می گویی که اینک من , سرم بشکن , دلم را زیر پا له کن
ولی برگرد...
همه فریاد خشمت , به جرم بی وفایی ها , دورنگی ها,جدایی ها بروی صورتم بشکن ,مرو ای مهربان بی من که من دور از تو تنهایم!
ولی چشمان پر مهری دگر بر چهره ی مهتاب مانند نمی ماند.لبانی گرم با شوری جنون انگیز نامت را نمی خواند.
دگر آن سینه ی پر مهر آن سد سکندر نیست که سر بر روی آن بگذاری و درد درون گویی
تو می آیی زمانیکه نگاه گرم من دیگر به روی تو نمی افتد , هراسان, هر کجا, هر گوشه ای برق نگاهت را نمی پاید , مبادا بر نگاه دیگری افتد.
دو چشم من تو را دیگر نمی خواند , حالست اینکه بتوانی بر آن چشمان خوابیده دوباره رنگ عشق و آرزو ریزی , نگاهت را بگرمی بر نگاه من بیاویزی
برلبهایم کلام شوق بنشانی.
محالست اینکه بتوانی دوباره قلب آرام مرا , قلبی که افتادست از کوبش بلرزانی, برنجانی, محالست اینکه بتوانی مرا دیگر بگریانی.
تو می آیی یقین دارم ولی افسوس آن پیکر که چون نیلوفری افتاده بر خاکست دگر با شوق روی شانه هایت سر نمی آرد, به دیوار بلند پیکر گرمت نمی پیچد
جدا از تکیه گاهش در پناه خاک می ماند و در آغوش سر گور می پوسد و گیسوی سیاهش حلقه حلقه بر سپیدی های آن زیبا لباس آخرینش, نرم میلغزد.
جدا از دستهای گرم و زیبا و نجیب تو...
دگر آن دستها هرگز بر آن گیسو نمی لغزد, پریشانش نمی سازد, دلی آنجا نمی بازد.
تو می آیی یقین دارم.تو با عشق و محبت باز می آیی ولی افسوس...آن گرما به جانم در نمیگیرد به بجسم سرد و خاموشم دگر هستی نمی بخشد.
یقین دارم که می آیی.بیا ای آنکه نبض هستیم در دستهایت بود.دل دیوانه ام افتاده لرزان زیر پایت بود.بیا ای آنکه رگهای تنم با خون گرم خود تماما
معبری بودند تا نقش ترا همچون گل سرخی بگلدان دل پاکیزه ی گرمم برویانند.
یقین دارم که می آیی, بیا , تا آخرین دم هم قدم های تو بالای سرم باشد.نگاهت غرق در اشک پشیمانی بروی پیکرم باشد.دلت را جا گذاری شاید آنجا
تا که سنگ بسترم باشد!
تقدیم بهتو که معنی عشق رابرروی لبان من پرورش دادی ومرادر اغوش خویش پرورش دادی دوستت دارم وعاشقتم تا همیشه چشمانت وقتی قشنگ است که عا شق باشی ولبانت موقعی خندان است که قلبت پراز مهر ومحبت وگلو لهای از اتش عشق باشد اسمان رادوست دارم چون نگاه تورادر ان می بینم وستار گان رادوست دارم چون تک ستاره ای قلبم فقط تویی. وخورشید تابناک رادوست دارم به خاطر اینکه نورش را به وجود تو می تاباند از خدا می خوام فقط تورو در قلبم جاودان نگه داره و همیشه عشق را در گوش تو زمز مه می کنم واشک های پاکم را برروی دریا چه ای عشق وجود تو می ریزم.هیچ وقت مرا ترک نکن چون قلبم تاریک وسرد می شود وتنها تر از همیشه می ماند بی تو ...
بوسه یعنی وصل شیرین دولب.
بوسه یعنی عشق در اعماق شب.
بوسه یعنی مستی از مشروب عشق.ب
وسه یعتی آتش و گرمای تب.
بوسه یعنی لذت از دلدادگی لذت از شب لذت از دیوانگی
بوسه یعنی حس خوبه طعم عشق طعمه شیرینی به رنگ سادگی
بوسه یعنی آغازی برای ما شدن.لحظه ای با دلبری تنها شدن.
بوسه اتش میزند بر جسم و جان .
بوسه بر میدارد این شرم از میان
بوسه یعنی شادی و شور و نشاط
بوسه یعنی عشق خالی از گناه.
بوسه یعنی قلب تو از آنه من
بوسه یعنی تو همیشه ماله من
رفتن مگو. من بال پروازم شگسته اشیانم باد برده زنگ اوازم شکته, با دلخونین بیادت نغمه دل میسرودم, دیگر اهنگی نمانده نغمه پردازم شکسته, باغبان خسته این شهر غمبارم شاخه ترد احساسم شکسته.,هیچکس باور نمیدارد صدای ناله ام را, گر تو می خواهی , برو, پرواز کن, با من از رفتن مگو من بال پروازم شکسته فرشاد پرهیزکار
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
نوشته های پیشین
پاییز 1387
تابستان 1387 بهار 1387 زمستان 1386 بهار 1386 زمستان 1385 زمستان 1387 بهار 1388 تابستان 1388 پاییز 1388 زمستان 1388 بهار 1389 بهار 89 پاییز 89 بهار 90 زمستان 90 لوگوی دوستان
لینک دوستان
عاشق آسمونی .: شهر عشق :. مذهب عشق پندار نیک دنیای واقعی ::::: نـو ر و ز ::::: حــضــرتــ تــنــهــایــ بــهــ هــمــ ریــخــتــهــ.... آمار وبلاگ
بازدید امروز :38
بازدید دیروز :23 مجموع بازدیدها : 261732 خبر نامه
موسیقی وبلاگ
جستجو در وبلاگ
|