لابلای این شب بوهای خوش رنگ , میان عطر یاس های وحشی تنها حضور تو حس کردنی است خزان آشفته شمعدانی ها نیز فقط با ترنم اشک پاک آسمان چشمانت بهاری می شود.شاپرک ها را هم به یادت می توان به جشن نیلوفرهای آبی دعوت کرد وپل های تردید را دور زد.با تو می شود درختی را کاشت در فراسوی زمان وپیچکی از بوته عشق به دورش پیچاند ولحظه ای بر قلب مهربانت آرمید.می شود سفری کرد در آسمان خیال خانه ات ودست نوازشی کشید بر گیسوان سیاه شب.می شود اطلسی ها را ناز کرد وبه حجم سبز ایوان رسید .آری می شود مثل تو پاک ومهربان بود
در افق چشمهایم،در سایه سار عشق،لابه لای بهترین طلوع ها به دنبال چشمان تو می گردم.در آسمان چشم هایم به دنبال ماه نابی می گردم که با خورشید عشق به آن نوری دوباره دادم!گل احساس من!هنوز نمی دانم به کدام دل سفر کرده ای.قلبم حضور تو را فریاد می زند.کاش صدایش را می شنیدی ومی گفتی در کدامین چشم نهفته ای؟
چشمانم آنقدر گریستند تا تو را در اشک های خود یافتند.اما تو دیگر نیستی چرا که اشکی هم نمانده است ومن،که از لبخند هایت عاشقانه ها گفته ام وسطر سطر آن را از بر کردم،لحظه لظه نگاهت را قاب گرفته وآن را به دیدگانم هدیه داده ام برای دیدارت روزها را می شمارم.در کنج دل با شاخه ای گل رز،با بوی انتظار،زیر درخت عشق انتظارت را می کشم.کاش زود برگردی واز زیر گذر دلم عبور کنی.بایستی وقلب خسته ام را با طنین صدایت طلوع بخشی
برای تو....تویی که فقط فقط بایاد تو روزگارم به آرامش می رسد.می خواهم برایت بگویم از این یک ماهی که بی تو گذشت.می خواهم برایت از لبخندهایی که هرگز روی لبهایم ظاهر نشده اند ودر برگریزان زندگی راه بودن را گم کرده اند...
مهربانم!می خواهم خود را به دریا بسپارم امواج پریشان دریا مرا به جایی خواهند برد که دیگر هیچ از تو بر زبان نیاورم اما نمی دانم چگونه در آن نا کجا تو را فراموش کنم تنهایم مگذار در میان این واژه های نا مفهوم زندگی.من از چیزهایی که هر لحظه مرا به قعر دریا می برند می ترسم از سایه خود وحتی از سایه دیوارها هم می ترسم و هر چیزی که می خواهند مرا از تو دور کنند به حرفهایم نخند واقعا نمی دانم بی تو ضجه های تلخ بودن را به کدامین سو ببرم وبا مصیبت تنها ماندن را چه کنم.تنها شقایق وجودم!از تو می خواهم فانوست را برایم روشن نگه داری تا هیچ گاه غروب غم انگیزرا به فکر خود نسپارم ولی نمی دانم چرا که هر بار که می خواهم با تمام وجود همچون باد به سویت بشتابم لرزشی سرتاسر وجودم را فرا می گیرد.کاش می شد به دیدارت بیایم ای آفتاب غروب کرده زندگی من ای کاش می توانستم از گل های درخشان آسمان گردنبندی برایت بسازم وهمچون طوقی زیبا بر گردنت بیاویزم ای کاش می توانستم دستان پر مهرت را در دستانم بفشارم وسردی روزها را با گرمی بهترین خاطرههای زندگی ام با تو تمام کنم ای کاش بودی وگیسوانم را بر روی زانوانت پریشان می کردم وبرایم نوازش می کردی وآنگاه من با نگاه معصومانه خود می گفتم که چقدر " دوستت دارم"
ای کاش چشم هایم در حصرت تدیدن تو نمی سوخت کاش آفتاب محبت با تنم آشتی می کرد دست نوازشگر رود اشکهایم را می شست وغنچه های لبخند با آمدن تو در باغچه لبهایم باز می شد وای کاش تو می دانستی که در این فاصله ها اشک های داغم آغوش مهربان تو را انتظار می کشند.
"لطف کن ای دوست از رخ پرده بگشا ناز کم کن
دل تمنایی زدلبر غیر دیداری ندارد
تو هم، همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی !
تو بی برگی و منهم چون تو بی برگم
چو می پیچد میان شاخه هایت هوی هوی باد ـ
بگوشم از درختان های های گریه می آید
مرا هم گریه میباید ـ
مرا هم گریه میشاید
کلاغی چون میان شاخه های خشک تو فریاد بردارد
بخود گویم کلاغک در عزای باغ عریان تعزیت خوان است
و در سوک بزرگ باغ، گریان است
بهنگام غروب تلخ و دلگیرت ـ
که انگشتان خشک نارون را دختر خورشید میبوسد
و باغ زرد را بدرود میگوید ـ
دود در خاطرم یادی سیه چون دود ـ
بیاد آرم که: با « مادر » مرا وقتی وداع جاودانی بود
و همراه نگاه ما ـ
غمین اشک جدائی بود و رنج بوسه بدرود .
تو هم، همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی !
دل هر گلبنت از سبزه و گلها تهی مانده ـ
و دست بینوای شاخه هایت خالی از برگ است
تنت در پنجه مرگ است
مرا هم برگ و باری نیست
ز هر عشقی تهی ماندم
نگاهم در نگاه گرم یاری نیست.
تو از این باد پائیزی دلت سرد است ـ
و طفل برگها را پیش چشمت تیر باران میکند پائیز
که از هر سو چو پولکهای زرد از شاخه میریزند
تو میمانی و عریانی ـ
تو میمانی و حیرانی
فرسود پای خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذیرد آخر که : زندگی
رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود
دل را به رنج هجر سپردم ولی چه سود
پایان شام شکوه ام
صبح عتاب بود
چشمم نخورد آب از این عمر پرشکست
این خانه را تمامی پی روی آب بود
پایم خلیده خار بیابان
جز با گلوی خشک نکوبیده ام به راه
لیکن کسی ز راه مددکاری
دستم اگر گرفت فریب سراب بود
خوب زمانه رنگ دوامی به خود ندید
کندی نهفته داشت شب رنج من به دل
اما به کار روز نشاطم شتاب بود
آبادی ام ملول شد از صحبت زوال
بانگ سرور دردلم افسرد کز نخست
تصویر جغد زیب تن این خراب بود
سمان آبی نگاه تو ، دریایی از عشق است برای غنچه های پژمرده دلم و سرزمینی پر از آرامش برای مرغ مینای بیقرار دلم .
قصه تنهایی ام را در تاریکی شب با تو در میان می گذارم .
سکوتت در بی نهایت زمان ، داستان خستگیهایت را در امتداد جاده زندگی مرور می کند .
و سحر خوب این را می داند و با روشنایی چشمانت پیوندی دیرینه دارد .
عاشقانه بید را نگاه می کنی و می خندی و صدای خنده تو ، تلاطم امواج ذهنم را آرامش می بخشد .
و این زیباترین ترانه است برای من !
لابه لای نسترنهای باغ رویایم ، دستان گرمت را جستجو می کنم
و من امروز طلوع صداقت را در میان انبوه تاریکیها باور کردم و به غریبانه بودن اشکهایت در خزان سادگی ایمان آوردم .
همراه با موسیقی باد به حیاط می روم و از باغچه سبزی که دوست داشتی ، یک دسته گل رز می چینم و آن را در سبد پر از گل آرزوهایم می کارد و با عشقی نو ، آن را به تو هدیه می دهم و در زیر آسمان بارانی ، فریاد می کنم
قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز یاری و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی باکس
برو آنجا که تو را منتظرند
! قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو. ، فریب
قاصدک هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی ایا رفتی با باد ؟
با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای
راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
اجاقی طمع
شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند .
میدانی شیرین ترین لحظه برای ابر چیست؟انگاه که قطره قطره از شیره جانش آب حیاتی میشود برای غنچه های نشکفته باغ...من می خواهم قطره قطره امید گردم تا در کویر خشکیده چشمان تو ببارم وتو چشمانت را به قدر عمر یک زنبق بگشائی تا در دریای صداقت و صمیمیت و رفاقت آن غرق شوم!گفته بودم تا زمانیکه سیندخت آسمان دلت را پیدا کنی سنگ صبورت خواهم ماند تا هر زمان که خود خواسته باشی، همه خستگیها، بی قراری ها، غریبی ها، پریشانی ها، شوریدگیها، ....ی تو را سهم خود میدانم حتی اگر نامم نارفیق باشد!!!به هر اسمی که دلت میخواهد صدایم کن، گفتی در کنج خلوت دلت دوستانت مونست بودند رفتند چه در فاصله ای دور و چه نزدیک چه کمتر و چه بیشتر...خواسته یا نا خواسته اگر همه را از دل بیرون کنی سهم من از این خلوتکده پر بها به قدر شبنمیست، قطره ایست کوچک اما پاک و امیدوار.
<<دل من قایق و چشم تو دریاس
تنشستن در کنار هردو زیباست
دل من قایق گم کرده راهیست
که در ارامش چشم تو پیداست>>
هر زمان که کتاب خاطرات ذهنم را ورق میزنم از شوق یافتن آفتاب مهربانی و آیینه صداقتت بر بال فرشتگان، سنگفرشی از گل یاس را می گسترانم تا به پاکی گلبرگ های یاس و آسمانی بودن صدای فرشتگان، ترنم شیرین سپاس از تو را به محفل عشق همه عاشقان راستین برسانم.
<<سحرگاهان که شبنم آیتی از پاک بودن را به گلها هدیه میدهد به آن محراب پاکش آرزو کردم برایت خوب دیدن ،خوب بودن، خوب ماندن را.>>
<<تو مرا میفهمی، من تو را می خواهم، و همین ساده ترین قصه یک انسان است تو مرا می خوانی من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم ،تا ابد در دل من می مانی>>
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
نوشته های پیشین
پاییز 1387
تابستان 1387 بهار 1387 زمستان 1386 بهار 1386 زمستان 1385 زمستان 1387 بهار 1388 تابستان 1388 پاییز 1388 زمستان 1388 بهار 1389 بهار 89 پاییز 89 بهار 90 زمستان 90 لوگوی دوستان
لینک دوستان
عاشق آسمونی .: شهر عشق :. مذهب عشق پندار نیک دنیای واقعی ::::: نـو ر و ز ::::: حــضــرتــ تــنــهــایــ بــهــ هــمــ ریــخــتــهــ.... آمار وبلاگ
بازدید امروز :3
بازدید دیروز :16 مجموع بازدیدها : 262812 خبر نامه
موسیقی وبلاگ
جستجو در وبلاگ
|