بی همگان به سر شود بیتو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بیتو به سر نمیشود
جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند بیتو به سر نمیشود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بیتو به سر نمیشود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بیتو به سر نمیشود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بیتو به سر نمیشود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو میکنی بیتو به سر نمیشود
بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بیتو به سر نمیشود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بیتو به سر نمیشود
خواب مرا ببستهای نقش مرا بشستهای
وز همهام گسستهای بیتو به سر نمیشود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بیتو به سر نمیشود
بی تو نه زندگی خوشم بیتو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بیتو به سر نمیشود
هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بیتو به سر نمیشود
من در آن وحشت پائیزی چشمان تو پر پر شده ام.
من از آن روز که دیوانه چشمان شرر بار تو ام
مثل شمعی که به آشوب دلی می سوزد،
همچو پروانه خود سوز به زنجیر شکر خند تو ام.
نه که در مستی خاموش غزل های تو ام؟
نه که در خنده شیرین تو جان باخته ام؟
نه که در ساحل آرام تو مانوس تو ام؟
نه که در آینه میخندم و در عافیت ام؟
من ازین خستگی سایه موهوم پریشان حالم.
نه کرانی پیداست!
نه نسیمی به گذرگاه تنم می پیچد!
دل من بسته ، تنم خسته ،به آشفتگی تنهایی است.
نه کلامی بر لب!
نه پیامی در جان
نه نشانی بر جا
نه امیدی در دل!
من ندانسته به شوق سخن عشق تو دلباخته ام
قصه رنج شقایق هایم
یادگار سفر چلچله ها
راز صدها دل هجران زده ام
و در این ساحل تنها و خموش
سایه ای در گذر پلک دو چشمان تو ام.
من هنوزام که هنوز است تو را میخوانم
من تو را می جویم
من تو را میخواهم
من به لبهای ترک خورده و خشکیده تو را میخوانم
من هنوزام که هنوز است به آواز دلم میگویم،نگرانم
نگرانم،نگرانم، نگران
نگران سفر خاطر تو
نگران شب تنهایی تو
نگران دل غمگین تو ام.
شبحی در گذر جاری رود
لب خشکیده به آبی می زد
تن دلخسته به امواج غرور
نگران بود و دعایی بر لب
دست هایی به نیایش و نماز
و به آهستگی رود روان
نگران دل غمگین تو بود ! ...
آسمان و زمین تاریک تاریک بود. ماه بود که مثل یک دایره سفید در دل سیاهی نشسته بود. اما نوری نداشت.
پسر راه میرفت با سایه اش که درخشان بود. دست دراز کرد تا سایه را بغل بگیرد. سایه رها شد. از پسر گذشت. پسرک سیاه به زمین قفل شده بود ومی گرئید میگریید.
صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وز او به عاشق بیدل خبر دریغ مدار
بشکر آنکه شکفتی بکام بخت ای گل
نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار
حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی
کنون که ماه تمامی گذر دریغ مدار
جهان وهر چه دراوست سهل و مختصر است
ز اهل معرفت این مختصر دریغ مدار
کنون که چشمه قند است لعل نوشینت
سخن بگوی و ز طوطی شکر دریغ مدار
مکارم تو به آفاق می برد عاشق
از او وظیفه و زاد سفر دریغ مدار
چو ذکر خیر طلب میکنی سخن این است
که در بهای سخن سیم و زر دریغ مدار
غبار غم برود حال خوش شود حافظ
تو آب دیده از این گذر دریغ مدار
من عاشقم به آنچه که ندارم ، به آنچه که از هم گسست ، به آنچه که حتی از دورترین نقطه فکرم گریخت ...
من مجنونم به آن که بیش از همه دوستم داشت ، به آن که بدست فراموشیم سپرد ...
در یاد محبت ها و غم های او در پیش خاطرات شیرین گذشته ...
تقدیم به مروارید
وقتی که کسی رو از ته دل بدون هیچ قصد و نیتی دوست داری و حاضری براش هر کاری رو انجام بدی ؛ دوسش داری اما در نظر اون آدم هیچ باشی ؛ نه ؛ هیچ کلی ارزش داره ؛ هیچ ارزش هیچی رو داره اما تو ارزش اون هیچی رو هم نداشته باشی ، یعنی اصلا واسش وجود نداشته باشی ، اما نه ؛ همون وجود نداشتن هم کلی وجود داره اما تو اون وجود نداشتن رو هم نداشته باشی ؛با این حال به همین دلخوش باشی که اگه اون دوستت نداره در عوض ؛ تمام دوست داشتن تو واسی اون هست .
ادامه مطلب در وبلاگ آدمکها
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
نوشته های پیشین
پاییز 1387
تابستان 1387 بهار 1387 زمستان 1386 بهار 1386 زمستان 1385 زمستان 1387 بهار 1388 تابستان 1388 پاییز 1388 زمستان 1388 بهار 1389 بهار 89 پاییز 89 بهار 90 زمستان 90 لوگوی دوستان
لینک دوستان
عاشق آسمونی .: شهر عشق :. مذهب عشق پندار نیک دنیای واقعی ::::: نـو ر و ز ::::: حــضــرتــ تــنــهــایــ بــهــ هــمــ ریــخــتــهــ.... آمار وبلاگ
بازدید امروز :174
بازدید دیروز :23 مجموع بازدیدها : 261868 خبر نامه
موسیقی وبلاگ
جستجو در وبلاگ
|