خیلی سخت است این لحظه ها ، لحظه ای که تو نیستی و من به تو نیاز دارم!
خیلی سخت است تو باشی ، عشق من باشی ، من در انتظار تو باشم ، اما نتوانیم همدیگر را ببینیم!
خیلی سخت است ، دلت گرفته باشد ، پر از درد دل و حرفهای ناگفته باشد اما همدلی نباشد که بشنود درد های دلت را ....
خیلی سخت است چشمهایت پر از اشک باشد ، گونه هایت خیس باشد اما همنفسی نباشد که اشکهایت را پاک کند ....
خیلی تلخ است لحظه فراموش شدنت از خاطر او که دوستش داری !
خیلی تلخ است کسی را دوست داشته باشی اما ندانی که او تو را دوست دارد یا نه!
خیلی تلخ است لحظه پژمرده شدن گل ، لحظه اسیر شدن پرنده ای تنها در قفس!
خیلی سخت است لحظه های عاشقی ، دور از یار ، بدون دلدار، بی قرار و چشم انتظار!
خیلی سخت است در این کویر تشنه به انتظار آمدن خزان نشستن ، در زیر برگهای خشک به انتظار سرما نشستن!
خیلی تلخ است یک روز را با دلی گرفته به سر کنی ، انتظار شب را بکشی ، غروب را ببینی و دلگرفته تر شوی ، انتظار طلوع را بکشی ، شب را بی ستاره ببینی و شکسته تر شوی!
خیلی سخت است این وابستگی ، تحمل لحظه های بی کسی ، دور از عشق ، این قصه را دیگر نمیتوان از سر نوشت !
در این زمانه ای که رسم عاشقی دلشکستن است ، در این دیاری که بی وفایی سهم یک عاشق است ، در این هیاهو و التهاب مرا عاشق خودت بدان!
در مرام ما دل شکستن و بی وفایی نیست ، ما خود یک دلشکسته ایم و بیشتر از آنچه که تصور میکنی بی وفایی دیده ایم!
در این لحظه رویایی ، عاشقانه می گویم که دوستت دارم تا بی بهانه با من بمانی!
در این سکوت عاشقانه تنها نگاه به چشمانت میکنم تا درون چشمانم قطره های اشک را ببینی و بفهمی که من یک دلشکسته ام!
بیا و دستانت را به من بده ، خیلی خسته ام ، با محبتت این خستگی را از وجودم رها کن !
در کنارم قدم بزن ، و رویاهایم را با عشق دوباره زنده کن!
در این لحظه عاشقانه ، صادقانه می گویم که تا آخرین نفس ، همنفس تو هستم، مرا باور کن ، به من دلخوشی نده ، از ته دل بگو آنچه در آن دل مهربانت میگذرد!
اگر میخواهی روزی قلبم را بشکنی، اگر میخواهی با ما بی وفایی کنی ، برو که دیگر حوصله به غم نشستن نداریم!
در این زندگی قلبم بازیچه ای بیش نبوده ، و به جز بی وفایی و خیانت چیزی را ندیده!
تو بیا و از ته دل با ما یار باش ، با صداقت و یکرنگی گرفتار ما باش !
می مانم با تو برای همیشه ، می گویم از ته دل دوستت دارم تا ابد و برای همیشه ، افتخار میکنم به تو و آن عشق پاکت و با صداقت از تو و آن عشق مقدست می نویسم!
در این زمانه ای که رسم عاشقی جدایی و نفرت است ، در این دنیایی که کسی قدر یک قلب عاشق را نمی داند ، تو بیا و قدرم را بدان و اینک که مرا در آن قلب مهربانت اسیر کردی به آن محبت برسان که تشنه یک ذره محبتم!
در این کویر خشک قلبم تو تنها گلی هستی که روییده ای مثل باران می شوم و بر روی تو می بارم تا برای همیشه برایم بمانی!
در این لحظه عاشقانه ، صادقانه میگویم که دوستت دارم بیشتر از آنچه که تصور میکنی عزیزم ، حالا تو نیز این لحظه عاشقانه را با گفتن این کلمه رویایی کن!
نمی دانم بذر عشق تو را،
دستان کدام باغبان در کویر قلبم پاشید
که شمیم آن، همه ی فاخته ها و لادن ها را مست کرد.
نمی دانم طراوت کدامین اقاقی را
پیشکش رویاهای آبی ام کردی
که کلبه ی ویران شده ی دلم،
بهشت همه ی پروانه ها شد.
بگذار در آرامش دریا گونه ات غرق شوم
و در احساس نقره ای ستاره ات تکثیر یابم
تا شاید از زندگی،
تبسمی سبز هم نصیب من شود...
سلام به تو که بهترینی و برایم بهترین خواهی ماند.به تو که مقدس ترین آفریده خدائی
و مرهم این جان خسته .خورشیدی در شب های تار، گل سرخی در کویرتنهائی ، سیب سرخی در شوره زارغربت ، قصه ای در شب های دراز زمستان .تو پرنده ای هستی در آسمان خلوت زندگی من که هرنفسم به تو می اندیشم و با خیالت زندگی می کنم .
چشمم در انتظار توست و دلم در گرو عشق تو .دوست دارم تورا تنگ در آغوش بگیرم و تمام دلتنگیهایم را باشعرهایم به سرزمین چشمانت هدیه کنم .دوست دارم شبنم های دلواپسی ام را در روی گل گونه هایت جاری سازم . صورتت را از اشکهایم خیس کنم وتو محکمتر و بلندتر از همیشه به من بگوئی دوست دارم.
وقتی که قدم در کشور عشقت گذاشتم با آغوشی باز به پیشوازم آمدی . مرا گرم در آغوشت جای دادی و غرق بوسه ام کردی . هنوزهم می توانم گرمی بوسه هایت را بر روی لبانم احساس کنم . چه لحظات با شکوهی .وقتی دست دردستت گذاشتم قسم خوردی که با من باشی. سختی زیادی کشیدی نامردی ها دیدی اما سر حرفی که زده بودی و قسمی که خورده بودی ایستادی تا ثابت کنی که عشق آن چیزی نیست که همگان آن را عشق می نامند و بلکه یک عاشق واقعی برای معشوقه اش وبرای عشقش از جان خود مایه می گذارد.تو نه از این ایل وتبار که از آسمان آمدی . تو همان فرشته ای که برای داشتن چون توئی زنده داری ها کردم . اشک ها ریختم . چه شبهائی که به یادت بیدار ماندم . چه روزهائی که به امید یک لحظه دیدن تو سر از بالین برداشته ام . چه لحظاتی که شاید ساعتها پشت پنجره نشسته ام که لحظه دیده ام به دیدنت بینا شود.چه لحظاتی که از بیم از دست دادن تو زندگی به کامم تلخ شد . وچه لحظات شیرینی که دوباره امید بودن و زیستن ودر کنار تو بودن مرا تا اوج شادی برد. تمامی اینها زندگی من اند و ثروت من اند . من به اینها زنده ام . من ترا آسان بدست نیاوردم . تو همان نوشداروئی که نه بعد از مرگ سهراب که در بهترین زمان رسیدی . پس همیشه برایم بمان .بهترینم
در مدرسه عشقت الفبای عشق را یادم دادی . یادم دادی : که میتوان بود . می توان زندگی کرد . میتوان عاشق بود. می توان دوست داست .عشق را حرف به حرف و واژه به واژه برایم خواندی و معنا کردی . من در کلاس عشقت تنها ترین شاگرد بودم و برایم بهترین آموزگار شدی . هرگز مهربانی هایت را فراموش نخواهم کرد.
نازنینم
بودنت گرمی بخش عشقمان و زندگی عاشقانه که با عشق آغاز شد می باشد . تو عزیزترین و بهترین و دوست داشتنی ترین کسی هستی که در تمام عمرم دیده ام به داشتن چون توئی افتخار می کنم و به خودم می بالم که چون توئی دارم .
دوست دارم همیشه ای ماندنی ترینم
لحظه ی آخری که می خواستیم خداحافظی کنیم دستام لرزید چشمام خیس شد لبام لرزید و تو
چشمات نگاه کردم تا بتونم هر وقت دلم برات تنگ شد اون نگاه مهربونو یادم بیارم.
تو چشات نگاه کردمو با لبای لرزون گفتم خداحافظ
تو دستامو گرفتی و گفتی زود برمیگردم
فهمیدم داری میری
گفتی : منتظرم باش... برمیگردم
من فقط تو چشات نگاه میکردم و گریه میکردم تا اینکه روی گونه هام که پر از اشک شده بودو
پاک کردی و گفتی: نرفته اینجوری گریه میکنی برم چه جوری گریه میکنی؟
بعد دو تامون با اون چشای گریون زدیم زیر خنده
بعد تو گفتی: به عزیزترین کسم که تو باشی برمیگردم
اما نمیدونستم که باید امروز با سنگی که زیرش تویی حرف بزنم
یادم میاد لحظه آخر گفتی: همیشه پیشتم
گفتم: تا نیای نمیخوابم
گفتی:بخواب که اگرم بیام تو خوابت میام
گفتی و گفتی تا من گفتم: کجا میری؟؟؟
گفتی:یه جایی که کسی نباشه که نخواد ما بهم برسیم
گفتم: اینجوری که فقط تو میری!!!
گفتی: تو هم میای... همه میان
گفتم: اونجا کجاست؟
گفتی: وایسا خودت میفهمی
اما حالا که فهمیدم میخوام گریه کنم... حالا حتی تو خوابم هم نمیای
هر لحظه دارم روزشماری میکنم
تا اون روز برسه و منم بیام پیشه تو
تو آسمونا!!!
تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است...
دلتنگی از کسی که دوستش داشتم و عمیق ترین درد ها و رنجهای عالم را در رگهایم جاری کرد !
درد هایی که کابوس شبها و حقیقت روزهایم شد? دوری از تو حسرتی عمیق به قلبم آویخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهای دردناک داغ ستم پوشاند .
دلتنگی برای کسی که فرصت اندکی برای خواستنش ? برای داشتنش داشتم.
دلتنگی از مرزهایی که دورم کشیدند و مرا وادار کردند به دست خویش از کسانی که دوستشان دارم کنده شوم .
در انسوی مرزها دوست داشتن گناه است ? حق من نیست ? به اتش گناهی که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند .
رنجی انچنان زندگی مرا پر کرده است? آنچنان دستهای مرا از پشت بسته است? آنچنان قدمهای مرا زنجیر کرده است که نفسهایم نیز از میان زنجیر ها به درد عبور می کنند . . .
دوست داشتن تو چنان تاوان سنگینی داشت که برای همه عمر باید آنرا بپردازم ... و من این تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم .
همه عمر ? داغ تو بر پیشانی و دلم نشسته است و مرا می سوزاند .
تو نمایش زندگی مرا چنان در هم پیچیدی که هرگز از آن بیرون نیایم. . . آنقدر دلتنگ دوریش هستم .. آنقدر دلتنگ سرنوشت خویشم .. آنقدر دل آزرده عشق تو هستم که همه هستیم را خوره بی کسی و تنهایی می جود . . .
به او نگاه می کنم ? به او که چون بهشت بر من می پیچد و پروازم می دهد .
به او که لبهایش از اندوه من می لرزند .
به او که دستهای نیرومندش ?عشقی که سالها پیش اجازه اش را از من گرفتند جرعه جرعه به من می نوشاند . . . . .
به او که چشمهایش در عمق سیاهی می خندید و دنیایم را ستاره باران می کرد.
به او که باورش کردم و دل به او باختم
به او که دلم می خواهد در آغوشش چشمهایم را بر هم بگذارم و هرگز ? هرگز ?هرگز به روی دنیا بازشان نکنم .
به او که تکه ای از قلب مرا با خود خواهد برد
به او که مرزهای سرنوشت ? سالها پیش دوریش را از من رقم زده است. سراسر زندگیم را اندوهی پر کرده است که روزها و ماهها از این سال به سال دیگر آنها را با خود می کشم و میدانم که زمان ? شاید زمان ? داغ مرا بهبود بخشد ولی هرگز فراموش نخواهم کرد که از پشت این دیوار شیشه ای نگاهش چگونه عمق وجودم را لرزاند .
لبهایش لرزش لبهایم را نوشید و دستانش ترس تنم را چید و نفسهایش برگهای رنگین خزان را به باران عاشقانه بهار سپرد .
نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختن ...
ولی کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر میشد ...
کاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگیها و نبودنهایت میشد ...
کاش بودی تا سر به روی شانه های مهربانت می گذاشتم
و دردهایم را به گوش تو میرساندم... بدون تو عاشقی برایم عذاب است
میدانم که نمیدانی بعد از تو دیگر قلبی برای عاشق شدن ندارم...
کاش میدانستی که چقدر دوستت دارم و بیش از عشق بر تو عاشقم...
میدانی که اگر از کنارم بروی لحظه های زندگی برایم پر از درد و عذاب میشود
میدانم که نمیدانی بدون تو دیگربهانه ای نیست برای ادامه ی زندگی جزانتظار آمدنت ...
دلم برات تنگ شده.....اما من...من میتونم این دوری رو تحمل کنم... به فاصله ها فکر نمیکنم ...... میدونی چرا؟؟ آخه... جای نگاهت رو نگاهم مونده.....هنوز عطر دستات رو از دستام میتونم استشمام کنم....رد احساست روی دلم جا مونده ... میتونم تپشهای قلبت رو بشمارم...........چشمای بیقرارت هنوزم دارن باهام حرف میزنن.......حالا چطور بگم تنهام؟؟چطور بگم تو نیستی؟؟چطور بگم با من نیستی؟؟آره!خودت میدونی....میدونی که همیشه با منی....میدونی که تو،توی لحظه لحظه های من جاری هستی....آخه...تو،توی قلب منی...آره!تو قلب من....برای همینه که همیشه با منی...برای همینه که حتی یه لحظه هم ازم دور نیستی...برای همینه که میتونم دوریت رو تحمل کنم...آخه هر وقت دلم برات تنگ میشه...هر وقت حس میکنم دیگه طاقت ندارم....دیگه نمیتونم تحمل کنم...دستامو میذارم رو صورتم و یه نفس عمیق میکشم....دستامو که بو میکنم مست میشم...مست از عطر ت. صدای مهربونت رو میشنوم ...و آخر همهء اینها...به یه چیز میرسم.....به عشق و به تو.....آره...به تو....اونوقت دلتنگیم بر طرف میشه...اونوقت تو رو نزدیکتر از همیشه حس میکنم....اونوقت دیگه تنها نیستم
حالا من این تنهایی رو خیلی خیلی دوسش دارم.. به این تنهایی دل بستم...حالا میدونم که این تنهایی خالی نیست...پر از یاد عشقه.. پر از اشکهای گرم عاشقونه توست...
اگه می دونستی قطره ی بارون وقت دور شدن از ابرا چه حسی داشت ، اگه می دونستی یه بندر وقت رفتن کشتی ها چه تنها می شه ، اگه می دونستی درخت کاج وقت پر کشیدن پرنده ها چه غمگین می شه ، اگه می دونستی که رفتنت چه آتشی بر جانم کشید ، اون وقت این قدر راحت نمی گفتی: خداحافظ !
ای عزیز تر از جانم
هیچ
پروانه نیستی و هی تویی که تمام لحظات زندگی مرا محاصره کردی.....
تویی که نمی دانم کی خواهی آمد....
اصلاً بگو ببینم می آیی؟
می آیی.... تا با تمام دلتنگی های سرزمین آرزوهایم وداع کنم؟
می آیی.... تا شقایق های قلبم دوباره جان بگیرد؟
می آیی.... تا از دریای نگاهت
قطره ای هم بر کویر چشمانم بریزم؟
می آیی.... تا ستاره های آسمان زندگانیم
از ناله های شبانه ام آرام بگیرند؟
کاش می دانستم از اوج کدامین قله ،
از دل کدامین شب ، از عمق کدامین
جنگل خواهی آمد....
تا برایت قلبم ، این بزرگ ترین سرمایه ام را
پیش کش آورم و به تو بگویم :
**** دوســتــــت دارم****
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
نوشته های پیشین
پاییز 1387
تابستان 1387 بهار 1387 زمستان 1386 بهار 1386 زمستان 1385 زمستان 1387 بهار 1388 تابستان 1388 پاییز 1388 زمستان 1388 بهار 1389 بهار 89 پاییز 89 بهار 90 زمستان 90 لوگوی دوستان
لینک دوستان
عاشق آسمونی .: شهر عشق :. مذهب عشق پندار نیک دنیای واقعی ::::: نـو ر و ز ::::: حــضــرتــ تــنــهــایــ بــهــ هــمــ ریــخــتــهــ.... آمار وبلاگ
بازدید امروز :107
بازدید دیروز :23 مجموع بازدیدها : 261801 خبر نامه
موسیقی وبلاگ
جستجو در وبلاگ
|