بوی غربت می دهد این شهر
به شاهراه ها فانوس بسته اند
خستگی بهانه است
سفر بهانه است
پسرک ، با بادبادکش در هواست
پیاده رو را از نوک بینی اش می بیند
اگر کوچک
اندازه ی جیب هایم بودی ،
تو را از اتاق خوابت می دزدیدم
ولی آنقدر بزرگی
که در دست هایت گم می شوم . . .
قانون تو تنهایی من است و تنهایی من قانون عشق و عشق ارمغان دلدادگیست و این سرنوشت سادگیست ! چه قانون عجیبی چه ارمغان نجیبی و چه سرنوشت تلخ و غریبی که هر بار ستاره های زندگی ات را با دستهای خود راهی آسمان پر ستاره" امید کنی و خود در تنهایی و سکوت با چشمهایی خیس از غرور پیوند ستاره ها را به نظاره بنشینی و خموش و بی صدا به شادی ستاره های از تو گشته جدا دل خوش کنئ و باز هم تو بمانی و تنهایی و دوری و باز هم تو بمانی و یک عمر صبوری........
پشت احساس عمیق دل من
شهری از جنس دل است
که اگر پا بگذاری آنجا
روی هر خشت و گلش نام خودت را بینی
و اگر منت خود را به سرم بگذاری قدمت روی نگاهم
بنشینی آنجا
دختری را تو ببینی که لباسش پر گلهای اقاقیست ، بنفشه ست ، یاس است
و به سویت آید با نگاهی که پر از احساس است
گوش کن زیر لبش زمزمه ای میخواند
که اگر تا مهتاب تو کنارم باشی
آسمان دل من تا به ابد آبی است
آه این قلب پراز خواهش من
از جدایی نگاه تو دگر عاصی است
تو بمان تا به سحر
نه سحر تا به ابد
عشق همین جا جاریست...
چه کسی می داند که تو در پیله تنهایی خود تنهایی؟ چه کسی می داند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی ؟
پیله ات را بگشا ، تو به اندازه یک پروانه زیبایی ............تقدیم به دوست نازنینم با احساسات زیبا وقشنگش ...
گفتم بمان بهر خدا... گفتی خداخافظ
گفتم ببر با خود مرا... گفتی خداحافظ
گفتم تو از من در مسیرِ روشن ِ پیوند آخر چه دیدی جز وفا ... گفتی خداحافظ
گفتم نمی خواهی مرا؟! باشد.. نخواه.. اما ایکاش می گفتی چرا... گفتی خداخافظ
گفتم برو! باشد! خدا یارت... به دیدارت می آیم .. اما کی؟ کجا؟ گفتی خداخافظ
ای وای از دلبستگی.. ای داد از عادت... معتاد خود کردی مرا.. گفتی خداحافظ
خداحافظ همین حالا همین حالا که من تنهام
خداحافظ به شرطی که نفهمی تر شده چشمام
خداحافظ کمی غمگین به یاد اون همه تردید
به یاد آسمونی که منو از چشم تو میدید
اگه گفتم خداحافظ نه این که رفتنت ساده ست
نه این که می شه باور کرد دوباره آخر جاده ست
خداحافظ واسه این که نبندی دل به رویا ها
بدونی بی تو و با تو همینه رسم این دنیا
خداحافظ خداحافظ
همین حالا
خداحافظ
فاش می گویم از گفته خود دلشادم // بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم // طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق // که در این دامگه حادثه چون افتادم // من ملک بودم و فردوس برین جایم بود // آدم آورد در این دیر خراب آبادم // سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض // به هوای سر کوی تو برفت از یادم // نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست // چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم // کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت // یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم // تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق // هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم // می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست // که چرا دل به جگر گوشه مردم دادم // پاک کن چهره حافظ به سر زلف زاشک // ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم
ای ستاره آسمان شبهای تیره و تار من با این فاصله ای که بین من و تو می باشد چگونه بوسیدن آن چهره درخشانت میسر است ؟
ای مهتاب آسمان شبهای دلتنگی من با این فاصله ای نکه بین من و تو می باشد چگونه پاک کردن آن اشکهای روی گونت میسر است؟ ای آسمان آبی من بین من و تو فاصله ای است پس چگونه دستم را بر روی گونه نازنینت بکشم و تو را نوازش کنم ؟
آری من ستاره می شوم و به آسمان زندگی می آیم تا بر چهره ات بوسه زنم . آری ای مهتاب من پرنده شبانه می شوم تا به آسمان بیایم و آن اشکهای پر از مهرت را از روی گونه های درخشانت پاک کنم . و ای آسمان آبی ام خورشید می شوم تا در دل آبی و پر از عشقت برای همیشه بنشینم و شب را با آن وسعت آبی ات آشتی می دهم تا همیشه آبی بمانی .
دلم به درد آمده از این فاصله و دلم به درد آمده از این انتظار و دوری
ای ستاره درخشانم شبها با دیدن تو آرام می شوم و ای آسمان روزها که دل آبیت را میبینم عاشق تر از همیشه می شوم چگونه میتوانم دستانت را در دست بگیرم وقتی بین ما این همه فاصله است ؟
انتظار میکشم تا شاید خداوند بالهایی را به من هدیه دهد که با این بالهای پر غرورم به سوی تو پرواز کنم و دستان گرمت را در دست بگیرم .
کاش تو ای آسمان من دل آبیت ابری شود و از گونه هایت اشک بریزد تا شاید قطره ای از اشکهایت بر گونه های من بریزد تا احساس آرامش و عاشقی کنم . کاش تو ای ستاره من ، فرشته ای بیاید و تو را در سبد بگذارد و آن سبد پر از عشق و محبت را به من هدیه دهد و کاش ای خورشید من ، کاش غروب عاشقی زودتر فرارسد تا زمانی که در پشت کوهها می روی و به زمین نزدیک می شوی احساس نزدیکی با تو داشته باشم .
ای خورشید من غروب ها را خیلی دوست دارم چون تو بیشتر از همه لحظه ها به من نزدیکتری و می توانم چهره ات را از نزدیک ببینم ، سپیده آسمان را نیز دوست دارم چون سحرگاه از پشت کوهها بیرون می آیی و سلامی عاشقانه به من می کنی و ای خورشید من از ظهر های تابستان نفرت دارم چون در آن زمان در بلند ترین نقطه آسمان می درخشی انتظار آن را می کشم که شاید پرنده یاستاره یا خورشید شوم ، ویا شاید هدیه ای به من برسد که تو را بیشتر از همیشه در کنار خود احساس کنم و ببینم .
شاید در خواب ستاره یا خورشید یا پرنده شوم ،اینک که اینها همه یک رویا و یک احساس عاشقی است پس ای آسمان آبی ام ، من خودم را به آتش می کشم تا باد عاشقی آن دود غلیظ مرا که از سوختنم به سویت بلند می شود به سوی تو بیاورد تا بتوانم تو را احساس کنم و برای مدتی آن دود که از تن سوخته ام بلند شده است در دلت بنشیند
تو می توانی دوستی مرا نپذیری . می توانی مرا از خود برانی . می توانی روی از من بگردانی و برای همیشه مرا از دیدار خود محروم کنی ... منهم می توانم تو را نبینم . می توانم روز ها و شبها بدون دیدار تو بسر برم . می توانم چشمانم را از سر راه تو بگردانم و به سوی تو خیره نشوم . می توانم زبانم را وادارم تا نام تو را بر خود جاری نکند . می توانم گوشم را از شنیدن آهنگ صدایت بی نصیب نمایم . ولی ....قلبم.... او دیگر در اختیار من نیست . او تا زنده ام بیاد تو خواهد طپید او در درون خود بخاطر تو خواهد نالید.
مگر ترانه های آسمانی عشاق و سرودهای ملکوتی دلباختگان بگوش تو نمی رسد.
تمام هستی من ، چرا دوستم نمی داری .
وسیله ای جز رابطه ای که قلب ها را به یکدیگر نزدیک می کند ندارم. تصور می نمایم که گه گاه به کمان احساسات کسی که مدتهاست او را فراموش کرده ای پی ببری و اندکی او را بخاطر بیاوری.
مگر نمی گفتی قلب تو جایگاه عشق و آرزوهاست
مگر نمی گفتی نگاه تو مرا به بهشت می رساند
پس چه شد؟ چرا در تاریکی رهایم ساختی
فرشتگانی که سوگند عشق و وفاداری ترا شنیده اند هنوز با اندیشه های من بازی می کنند. بلبلانی که در کنار دلهای ما نغمه سرائی کرده اند هنوز در گوشه و کنار زمزمه می کنند و بر دل دور افتاده من سلام می گویند.
راستی ، آن همه لطف و پاکدلی به کجا رفت. چرا سعادتی که بر هستی من سایه افکنده بود ، بدین زودی در تاریکیهای سرشک و اندوه پنهان گردید. مگر ممکن است دلیکه به نور عشق و فضیلت ، گرمی و روشنی یافته است بدین زودی سرد و خاموش گردد.
آیا بیاد می آوری آن روزهای گذشته و آن عهد و پیمان هایی را که دلهای ما را بهم پیوست .بدانگونه که اگر کسی می گفت این رابطه را روزگار برهم می زند ، بر او می خندیدیم. مگر تو بمن نمی گفتی که زندگی را دوست می داری زیرا من زنده ام .
از آنچه بر ماگذشته تو را چیزی نمی گویم....ولی متاسفم بر آن نهالی که با چه امیدهایش کاشتم و چون زمان گلش ، در رسید آن گل را باد سوزانی خشکاند. آری غنچه عشق ما نشکفته پژمرده شد. اگر فرشته می تواند آدمی را کیفر کند این منتهای شدت کیفر است.
ای کاش گذشته را فراموش می کردم و به دلخوشی پیشین باز می گشتم .
مثل شن های سپید ساحل
زیر پاهای تو می افتم باز
تا به موجی تو بیایی از راه
دل دریایی تو
اگر آرام شودمی دانم
که چه زیباست غروب دریا
ماه را پیدا کن
پشت آن ابر سیاه
او هنوز
نورها می ریزد بر سر باد
باد نورانی و زیبا شده است
روی رقص هر موج
نقش چشمان تو گویی پیداست
می نشینم به تماشای غروب
در دلم خاطره ها می خندند
نام زیبای تو را
می نویسم در خود
و درونم غوغاست
ابر باران زده ای می بینم
که اگر باز ببارد رویت
سایبانی همه از رنگ بهار
می شود دستانم
تا نرنجد دل دریایی تو
باز شب می آید
و تو همچون یک خواب
باز با من هستی...
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
نوشته های پیشین
پاییز 1387
تابستان 1387 بهار 1387 زمستان 1386 بهار 1386 زمستان 1385 زمستان 1387 بهار 1388 تابستان 1388 پاییز 1388 زمستان 1388 بهار 1389 بهار 89 پاییز 89 بهار 90 زمستان 90 لوگوی دوستان
لینک دوستان
عاشق آسمونی .: شهر عشق :. مذهب عشق پندار نیک دنیای واقعی ::::: نـو ر و ز ::::: حــضــرتــ تــنــهــایــ بــهــ هــمــ ریــخــتــهــ.... آمار وبلاگ
بازدید امروز :9
بازدید دیروز :212 مجموع بازدیدها : 261915 خبر نامه
موسیقی وبلاگ
جستجو در وبلاگ
|