نالم از دست تو ای ناله که تاثیر نکردی
گر چه او کرد دل از سنگ تو تقصیر نکردی
شرمسار توام ای دیده ازین گریهی خونین
که شدی کور و تماشای رخش سیر نکردی
ای اجل گر سر آن زلف درازم به کف افتد
وعده هم گر به قیامت بنهی دیر نکردی
وای از دست تو ای شیوهی عاشقکش جانان
که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی
مشکل از گیر تو جان در برم ای ناصح عاقل
که تو در حلقهی زنجیر جنون گیر نکردی
عشق همدست به تقدیر شد و کار مرا ساخت
برو ای عقل که کاری تو به تدبیر نکردی
خوشتر از نقش نگارین من ای کلک تصور
الحق انصاف توان داد که تصویر نکردی
مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو
هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش
که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو
رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم
هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو
روان گوشه گیران را جبینش طرفه گلزاریست
که بر طرف سمن زارش همیگردد چمان ابرو
دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی
که این را این چنین چشم است و آن را آن چنان ابرو
تو کافردل نمیبندی نقاب زلف و میترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری
به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم ندادهای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
رند و دردی کش و مستم چه توان کرد چو هستم
بر من ای اهل نظر عیب مگیرید که مستم
هر شبم چشم تو در خواب نمایند که گویند
نیست از باده شکیبم چکنم باده پرستم
ترک سر گفتم و از پای تو سر بر نگرفتم
در تو پیوستم و از هر دو جهان مهر گسستم
دست شستم ز دل و دیده خونبار ولیکن
نقش رخسار تو از لوح دل و دیده نشستم
گفتی از چشم خوش دلکش من نیستی آگه
بدو چشمت که ز خود نیستم آگاه که هستم
تا دل اندر گره زلف پریشان تو بستم
دست بنهاده ز غم بر دل و جان بر کف دستم
تا قیامت تو مپندار که هشیار توان شد
زین صفت مست می عشق تو کز جام الستم
چشم میگون ترا دیدم و سرمست فتادم
گره زلف تو بگشادم و زنار ببستم
تو اگر مهرگسستی و شکستی دل خواجو
بدرستی که من آن عهد که بستم نشکستم
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان است
کسی سر برنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند،
که ره تاریک و لغزان است
و گر دست محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون،
که سرما سخت سوزان است
نفس کز گرمگاه سینه میآید برون، ابری شود تاریک.
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم،
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است… آی …
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخگوی. در بگشای!
منم من! میهمان هر شبت. لولیوش مغموم
منم من، سنگ تیپا خورده رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمهء ناجور
نه از رومم، نه از زنگم. همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدائی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه میگویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت میدهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده،
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهانست
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین،
درختان اسکلتهای بلور آجین،
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه،
غبار آلود مهر و ماه،
زمستان است ...
نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
نه جان بینصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بیفروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
بدیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
کیم من؟ آرزو گم کردهای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی بر نظرگاهی
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها
به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی
دلم خوش است به گلهای باغ قالیها
که چشم باران دارم زخشکسالیها
به باد حادثه بالم اگر شکست، چه باک!
خوشا پریدن با این شکستهبالیها!
چه غربتی است، عزیزان من کجا رفتند؟
تمام دورو برم پر زجای خالیها
زلال بود و روان رود روبه دریایم
همین که ماندم مرداب شد زلالیها
خیال غرق شدن در نگاه ژرف تو بود
که دل زدیم به دریای بیخیالیها
هنگام باران ...
اگر من را کنی راهی به مجنونخانه دلها
نخواهم رفت مجنونخانه ، من مستم
شوم راهی به سوی ساقی و میخانه دلها
تو گر خواهی شوی راهی
به راه دیگری رو جان
که من در انتظارت سالها شب را سحر کردم
سحر آمد سپیده بر دمید و صبح روشن شد
نمازم را به یاد تو ز برکردم
ز بحر بیکران عشق مجنون هم گذر کردم
از آن دنیا به این دنیا سفر کردم
به هر سو چون صدایی میشنیدم
زان صدا گوش دلم را هم خبرکردم
کویر دل چو ماند سالها
در انتظار قطرهای باران
و من هنگام باران چون رسید
از خیسی عشقت حذر کردم
بدین سان جان خود را سالها
منزلگه داغ و شرر کردم
به آن امید آمد بار دیگر وقت باران و
همه دلدادگان را من خبرکردم ...
چیزی به من بگو ،
دستی به من بده ،
راهی به من ببخش
و آفتاب کن
که می خواهم
در چشم های تو
شب را زبون تر از همیشه به بینم !
و
طوفان شوم به سبزه
و بگذارم در باغ
هر چیز دیگر است
دریا نشین شود
و دریا
در چشم های تو
باغی چنین شود
چیزی به من بگو
دستی به من بده
راهی به من ببخش ...
پرنده بودن و باران ، پرنده بودن و باد
پرنده بودن و تقدیر هر چه باداباد
سکوت درخور این لحظه های روشن نیست
بخوان بلند بر این قله های بی فرهاد
اگرچه با عطش سوختن زمین گیرم
مرا به باد غزل های خویش خواهی داد
تو با سرودن از آغوش صبح می بری ام
به رقص دستهءگنجشک در مزارع باد
ومن دوباره همان دوره گرد خواهم خواند
سکوت ... زخمه ... غزل خط فاصله فریاد ...
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
نوشته های پیشین
پاییز 1387
تابستان 1387 بهار 1387 زمستان 1386 بهار 1386 زمستان 1385 زمستان 1387 بهار 1388 تابستان 1388 پاییز 1388 زمستان 1388 بهار 1389 بهار 89 پاییز 89 بهار 90 زمستان 90 لوگوی دوستان
لینک دوستان
عاشق آسمونی .: شهر عشق :. مذهب عشق پندار نیک دنیای واقعی ::::: نـو ر و ز ::::: حــضــرتــ تــنــهــایــ بــهــ هــمــ ریــخــتــهــ.... آمار وبلاگ
بازدید امروز :4
بازدید دیروز :212 مجموع بازدیدها : 261910 خبر نامه
موسیقی وبلاگ
جستجو در وبلاگ
|