دلسوخته تر از همه ی سوختگانم
از جمع پراکنده ی رندان جهانم
در صحنه ی بازیگری کهنه ی دنیا
عشق است قمار من و بازیگر آنم
با آنکه همه باخته در بازی عشقند
بازنده ترین است در این جمع نشانم
ای عشق از تو زهر است به جامم
دل سوخت ، تن سوخت ، ماندم من و نامم
دلسوخته تر از همه ی سوختگانم
از جمع پراکنده ی رندان جهانم
عمری ست که می بازم و یک برد ندارم
اما چه کنم عاشق این کهنه قمارم
ای دوست مزن زخم زبان جای نصیحت
بگذار ببارد به سرم سنگ مصیبت
من زنده از این جرمم و حاضر به مجازات
مرگ است مرا گر بزنم حرف ندامت
باید که ببازم با درد بسازم
در مذهب رندان این است نمازم
عمری ست که می بازم و یک برد ندارم
اما چه کنم ، عاشق این کهنه قمارم
من در به در عشقم و رسوای جهانم
چون سایه به دنبال سر عشق روانم
او کهنه حریف من و من کهنه حریفش
سرگرم قماریم من و او ، بر سر جانم
باید که ببازم ، با درد بسازم
در مذهب رندان ، این است نمازم
عمری ست که می بازم و یک برد ندارم
اما چه کنم عاشق این کهنه قمارم
وقتی خندید خیال کردم دنیا به قشنگی چشم های اوست...
وقتی رفت رد پاهایش نبود...
کولی که از کوچه رد شد...
دلم گرفته ،
به اندازه ی دلش ...
می شود
برای دلم . . .
ان هنگام که پرنده قشنگ ارزوهام به سوی اسمان پرواز کرد و خوشبختی ام را با خودش بردو من دیوانه وار به سویش دویدم تا شاید به او برسم اما افسوس نه او هرگز باز گشت و نه من به او رسیدم.
نمیدانم در کنار جاده زندگی درانتظارچه نشسته ام .ایا منتظرپرنده ای هستم تامرابه مقصد برساند یا منتظر مسافری هستم که ازراه دوری بیاید.اری منتظرفرشته ای هستم که با حضور گرمش معنی واقعی زندگی را به من اموخت.کسی که مرا در اوج بی کسی و تنهایی رها کرد و رفت.ان روز که صدای تلخ گریه ام اسمان را به لرزه در اورد.روزی که صیاد تیراندازتیرش رابه بال کبوترم زد و رفت.روزی که تمام گل های گلخانه ام خزان شد.روزی که جوهرسیاه روی صفحه زندگیم ریخت وزندگی ام سیاه شد.ان روز از ته دل هزار بار ارزوی مرگ کردم و سوختم و خاکستر شدم دلم میخواهد فریاد بزنم که اگر تو بیایی تمام گل های عالم را نثارت میکنم و به تو بگویم هرگز نمیتوانم بدون تو زندگی کنم..
من تمام اسمان را با وسعتش و تمام ستارگان را با نور چشمگیرشان تقدیم تو میکنم و به تو میگویم دل تنگ و قلب شکسته ام ترا میطلبد و من این بغض را میشکنم و این کلمه را همیشه زمزمه میکنم که چشم به راه توام که خاک را در اغوش کشیده ای.. ای تنها عشق ابدی من...ای مادر
بر تن خورشید می پیچد به ناز
چادر نیلوفری رنگ غروب
تک درختی خشک، در پهنای دشت
تشنه می ماند در این تنگ غروب
از کبود آسمان ها روشنی
می گریزد جانب آفاق دور
در افق بر لاله ی سرخ شفق
می چکد از ابرها باران نور
می گشاید دود شب آغوش خویش
زندگی را تنگ می گیرد به بر
باد وحشی می دود در کوچه ها
تیرگی سر می کشد از بام و در
شهر می خوابد به لالای سکوت
اختران نجوا کنان بر بام شب
نرم نرمک باده ی مهتاب را
ماه می ریزد درون جام شب
نیمه شب ابری به پهنای سپهر
می رسد از راه و می تازد به ماه
جغد می خندد به روی کاج پیر
شاعری می ماند و شامی سیاه
دردل تاریک این شب های سرد
ای امید نا امیدی های من
برق چشمان تو همچون آفتاب
می درخشد بر رخ فردای من .
تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم
چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم
تو مثل شمعدانی ها پر از رازی و زیبایی
و من در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم
تو دریایی ترینی آبی و آرام و بی پایان
و من موج گرفتاری اسیر دست طوفانم
تو مثل آسمانی مهربان و آبی و شفاف
و من در آرزوی قطره های پاک بارانم
نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته
به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم
تو دنیای منی بی انتها و ساکت و سرشار
و من تنها در این دنیای دور از غصه مهمانم
تو مثل مرز احساسی قشنگ و دور و نامعلوم
و من در حسرت دیدار چشمت رو به پایانم
تو مثل مرهمی بر بال بی جان کبوتر
و من هم یک کبوتر تشنه باران درمانم
بمان امشب کنار لحظه های بی قرار من
ببین با تو چه رویایی ست رنگ شوق چشمانم
شبی یک شاخه نیلوفر به دست آبیت دادم
هنوز از عطر دستانت پر از شوق است دستانم
تو فکر خواب گلهایی که یک شب باد ویران کرد
و من خواب ترا می بینم و لبخند پنهانم
تو مثل لحظه ای هستی که باران تازه می گیرد
و من مرغی که از عشقت فقط بی تاب و حیرانم
تو می آیی و من گل می دهم در سایه چشمت
و بعد از تو منم با غصه های قلب سوزانم
تو مثل چشمه اشکی که از یک ابر می بارد
و من تنها ترین نیلوفر رو به گلستانم
شبست و نغمه مهتاب و مرغان سفر کرده
و شاید یک مه کمرنگ از شعری که می خوانم
تمام آرزوهایم زمانی سبز میگردد
که تو یک شب بگویی دوستم داری تو می دانم
غروب آخر شعرم پر از آرامش دریاست
و من امشب قسم خوردم تر ا هرگز نرنجانم
به جان هر چه عاشق توی این دنیای پر غوغاست
قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم
بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد
دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم
تو می توانی دوستی مرا نپذیری . می توانی مرا از خود برانی . می توانی روی از من بگردانی و برای همیشه مرا از دیدار خود محروم کنی ... منهم می توانم تو را نبینم . می توانم روز ها و شبها بدون دیدار تو بسر برم . می توانم چشمانم را از سر راه تو بگردانم و به سوی تو خیره نشوم . می توانم زبانم را وادارم تا نام تو را بر خود جاری نکند . می توانم گوشم را از شنیدن آهنگ صدایت بی نصیب نمایم . ولی ....قلبم.... او دیگر در اختیار من نیست . او تا زنده ام بیاد تو خواهد طپید او در درون خود بخاطر تو خواهد نالید.
مگر ترانه های آسمانی عشاق و سرودهای ملکوتی دلباختگان بگوش تو نمی رسد؟
تمام هستی من...
وسیله ای جز رابطه ای که قلب ها را به یکدیگر نزدیک می کند ندارم. تصور می نمایم که گه گاه به کمان احساسات کسی که مدتهاست او را فراموش کرده ای پی ببری و اندکی او را بخاطر بیاوری.
نمی دانم آیا سزاوارم که به این دستاویز امیدوار باشم؟
مگر نمی گفتی قلب تو جایگاه عشق و آرزوی منست؟
مگر نمی گفتی نگاه تو مرا به بهشت می رساند؟
مگر نمی گفتی زندگانی خویش را برای تو می خواهم؟
پس چه شد؟ چرا در تاریکی زندگی رهایم ساختی؟
فرشتگانی که سوگند عشق و وفاداری ترا شنیده اند هنوز با اندیشه های من بازی می کنند. بلبلانی که در کنار دلهای ما نغمه سرائی کرده اند هنوز در گوشه و کنار زمزمه می کنند و بر دل دور افتاده من سلام می گویند.
راستی ، آن همه لطف و پاکدلی به کجا رفت؟ چرا سعادتی که بر هستی من سایه افکنده بود ، بدین زودی در تاریکیهای سرشک و اندوه پنهان گردید؟ مگر ممکن است دلیکه به نور عشق و فضیلت ، گرمی و روشنی یافته است بدین زودی سرد و خاموش گردد؟
آیا بیاد می آوری آن روزهای گذشته و آن عهد و پیمان هایی را که دلهای ما را بهم پیوست ؟ بدانگونه که اگر کسی می گفت این رابطه را روزگار برهم می زند ، بر او می خندیدیم. مگر تو بمن نمی گفتی که زندگی را دوست می داری زیرا من زنده ام ؟
از آنچه بر ماگذشته تو را چیزی نمی گویم....ولی متاسفم بر آن نهالی که با چه امیدهایش کاشتم و چون زمان گلش ، در رسید آن گل را باد سوزانی خشکاند. آری غنچه عشق ما نشکفته پژمرده شد. اگر فرشته می تواند آدمی را کیفر کند این منتهای شدت کیفر است.
ای کاش گذشته را فراموش می کردم و به دلخوشی پیشین باز می گشتم . آیا بیاد می آوری آن روز را که می گفتی تو این لبخند را از لبان فرشته ربوده ای ؟ اینک کجایی که ببینی آن لبخند چه بر سرش امده.
زلف بر باد مده، تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن، تا نکنی بنیادم
می مخور با همه کس، تا نخورم خون جگر
سر مکش، تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن، تا نکنی در بندم
طره را تاب مده، تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو، تا نبُری از خویشم
غم اغیار مخور، تا نکنی نا شادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ورنه بسوزی مارا
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهره شهر مشو، تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما، تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو، حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که در بند توام، آزادم
هنگام باران ...
اگر من را کنی راهی به مجنونخانه دلها
نخواهم رفت مجنونخانه ، من مستم
شوم راهی به سوی ساقی و میخانه دلها
تو گر خواهی شوی راهی
به راه دیگری رو جان
که من در انتظارت سالها شب را سحر کردم
سحر آمد سپیده بر دمید و صبح روشن شد
نمازم را به یاد تو ز برکردم
ز بحر بیکران عشق مجنون هم گذر کردم
از آن دنیا به این دنیا سفر کردم
به هر سو چون صدایی میشنیدم
زان صدا گوش دلم را هم خبرکردم
کویر دل چو ماند سالها
در انتظار قطرهای باران
و من هنگام باران چون رسید
از خیسی عشقت حذر کردم
بدین سان جان خود را سالها
منزلگه داغ و شرر کردم
به آن امید آمد بار دیگر وقت باران و
همه دلدادگان را من خبرکردم ...
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
نوشته های پیشین
پاییز 1387
تابستان 1387 بهار 1387 زمستان 1386 بهار 1386 زمستان 1385 زمستان 1387 بهار 1388 تابستان 1388 پاییز 1388 زمستان 1388 بهار 1389 بهار 89 پاییز 89 بهار 90 زمستان 90 لوگوی دوستان
لینک دوستان
عاشق آسمونی .: شهر عشق :. مذهب عشق پندار نیک دنیای واقعی ::::: نـو ر و ز ::::: حــضــرتــ تــنــهــایــ بــهــ هــمــ ریــخــتــهــ.... آمار وبلاگ
بازدید امروز :25
بازدید دیروز :212 مجموع بازدیدها : 261931 خبر نامه
موسیقی وبلاگ
جستجو در وبلاگ
|