دیگر به خلوت لحظههایم عاشقانه قدم نمیگذاری، دیگر آمدنت در خیالم آنقدر گنگ است که نمیبینمت. سنگینی نگاهت را مدتهاست که حس نکرده ام . من مبهوت مانده ام که چگونه این همه زمان را صبوررانه گذرنده ای؟! من نگاه ملتمسم را در این واژه ها پر کرده ام که شاید .... دیگر زبانم از گفتن جملات هراسیده است ...
کدام ستاره گواه آغاز تو بود که جراحت بال پرستو در اعتماد دستهایت التیام می یافت و درخت ترس تبر را از یاد می برد چه خوب بودی ای نازنین وقتی کنار دلتنگی ام می نشستی چونان کبوتری بر شاخه های خالی پاییز و تمام نیاز مرا به عشق با صلابتی شاعرانه عاشقانه آواز می دادی آه چه خوب بودی ای نازنین ...
خوشا از دل نم اشکی فشاندن به آبی آتش دل را نــــشاندن
خوشا زان عشقبازان یاد کردن زبان را زخمه فریــــاد کــردن
خوشا از نی خوشا از سر سرودن خوشا نی نامه ای دیگر سرودن
نوای نی نــــــوایی آتشین است بگو از سر بگیرد دلنشین است
نوای نی نوای بی نوایی است هوای ناله هایش نینوایی است...
سرش بر نی تنش در قعر گودال ادب را گه الف گردید گه دال
ره نی پیچ و خم بسیار دارد نوایش زیر و بم بسیار دارد
سری بر نیزه ای منزل به منزل به همراهش هزاران کاروان دل
چگونه پا ز گل بردارد اشتر که با خود باری از سر دارد اشتر
گران باری به محمل بود بر نی نه از سر باری از دل بود بر نی
چو از جان پیش پای عشق سر داد سرش بر نی نوای عشق سر داد
به روی نیزه و شیرین زبانی عجب نبود ز نی شکر فشانی
اگر نی پرده ای دیگر بخواند نیستان را به آتش می کشاند
سزد گر چشم ها در خون نشیند چو دریا را به روی نیزه بیند
شگفتا بی سرو سامانی عشق به روی نیزه سرگردانی عشق
کاش می دیدم چیست آنچه از کلام تو تا عمق وجودم جاریست! صدای قلب تو را ،پشت آن حصار بلند همیشه می شنوم من در آن لحظه که صدای موسیقی احساس تو را می شنوم برگ خشکیده ی ایمان را در پنجه باد رقص شیطانی خواهش را در آتش سبز! نور پنهانی بخشش را در چشمه ی مهر می بینم..... کاش می گفتی چیست آنچه از کلام تو ، تا عمق وجودم جاریست...
به دیدارم بیا هر شب
در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند،
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشن تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها ...
دلم تنگ است
بیا بنگر چه غمگین و غریبانه،
درین ایوان سرپوشیده ، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا ، ای همگناه ، ای مهربان با من
که اینان زود می پوشند رو در خوابهای بی گناهی ها
و من می مانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیده ی متروک
شب افتاده ست و در تالاب من دیریست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها ...
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی ، اما بپوشان روی
که می ترسم تو را خورشید پندارند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می کشد از آب،
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهیها که با آن رقص غوغایی،
نمی خواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیریست در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من
بیا ای یاد مهتابی ...
دلم تنگ است این شبها یقین دارم که می دانی صدای غربت من را ز احساسم تو می خوانی شدم از درد و تنهایی گلی پژمرده و غمگین ببار ای ابر پاییزی که دردم را تو می دانی میان دوزخ عشقت پریشان و گرفتارم چرا ای مرکب عشقم چنین آهسته می رانی تپش های دل خستم چه بی تاب و هراسانند به من آخر بگو ای دل چرا امشب پریشانی دلم دریای خون است و پر از امواج بی ساحل درون سینه ام آری تو آن موج هراسانی هماره قلب بیمارم به یاد تو شود روشن چه فرقی می کند اما تو که این را نمی دانی...
چقدر شیرین است با تو بودن، با تو زیستن و با تو جان دادن.
چقدر زیباست که در غروب لحظه ها دستانم را در دستانت بفشارم و با چشم های حلقه زده با اشک، زیر بارش نم نم با طراوت باران، با هم و در کنار هم قدم بزنیم.
چقدر شیرین است که من و تو دست در دست هم دهیم تا با هم خاطرات شیرینی را رقم بزنیم.
چقدر غرور انگیز است که من وتو همچون دو پرنده ی عاشق یکدیگر را دوست بداریم تا دنیا، حتی فرشته ها به عشق من و تو غبطه کنند...
کاش می شد به آن روزها برگشت به آن روزهای خوب گذشته،به ان روزهای خوش با هم بودن به ان شب های بی ستاره ای که بی هیچ اضطراب ودلهره سر بر بالین خواب می گذاشتیم وتا صبح هزاران هزار رویای رنگین مهمان چشمان پر امیدمان بود.ای کاش من وتو در پیچ وخم آن روزها گم نمی شدیم وبه امروز نمی رسیدیم.ای کاش کوله بار خاطرات ویادگاری های دوران خوش با هم بودنمان را در کوچه ای که سرشار از سروصدای خنده هایمان بود جا نمی گذاشتیم.ای کاش...اما حالا به اینجا رسیده ایم.کاش به من می گفتی که جدایی من وتو دروغی بیش نیست..../
لابلای این شب بوهای خوش رنگ , میان عطر یاس های وحشی تنها حضور تو حس کردنی است خزان آشفته شمعدانی ها نیز فقط با ترنم اشک پاک آسمان چشمانت بهاری می شود.شاپرک ها را هم به یادت می توان به جشن نیلوفرهای آبی دعوت کرد وپل های تردید را دور زد.با تو می شود درختی را کاشت در فراسوی زمان وپیچکی از بوته عشق به دورش پیچاند ولحظه ای بر قلب مهربانت آرمید.می شود سفری کرد در آسمان خیال خانه ات ودست نوازشی کشید بر گیسوان سیاه شب.می شود اطلسی ها را ناز کرد وبه حجم سبز ایوان رسید .آری می شود مثل تو پاک ومهربان بود
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
نوشته های پیشین
پاییز 1387
تابستان 1387 بهار 1387 زمستان 1386 بهار 1386 زمستان 1385 زمستان 1387 بهار 1388 تابستان 1388 پاییز 1388 زمستان 1388 بهار 1389 بهار 89 پاییز 89 بهار 90 زمستان 90 لوگوی دوستان
لینک دوستان
عاشق آسمونی .: شهر عشق :. مذهب عشق پندار نیک دنیای واقعی ::::: نـو ر و ز ::::: حــضــرتــ تــنــهــایــ بــهــ هــمــ ریــخــتــهــ.... آمار وبلاگ
بازدید امروز :101
بازدید دیروز :21 مجموع بازدیدها : 262224 خبر نامه
موسیقی وبلاگ
جستجو در وبلاگ
|