دیوار
زخم شب می شد کبود
در بیابانی که من بودم
نه پر مرغی هوای صاف را می سود
نه صدای پای من همچون دگر شب ها
ضربه ای بر ضربه می افزود
تا بسازم گرد خود دیواره ای سرسخت و پا برجای
با خود آوردم ز راهی دور
سنگهای سخت و سنگین را برهنه پای
ساختم دیوار سنگین بلندی تا بپوشاند
از نگاهم هر چه می اید به چشمان پست
و ببندد راه را بر حمله غولان
که خیالم رنگ هستی را به پیکرهایشان می بست
روز و شب ها رفت
من به جا ماندم دراین سو شسته دیگر دست از کارم
نه مرا حسرت به رگها می دوانید آرزوی خوش
نه خیال رفته ها می داد آزارم
لیک پندارم پس دیوار
نقشهای تیره می انگیخت
و به رنگ دود
طرح ها از اهرمن می ریخت
تا شبی مانند شبهای دگر خاموش
بی صدا از پا درآمد پیکر دیوار
حسرتی با حیرتی آمیخت
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
رود آنجا که می یافتند کولی های جادو گیسوش شب را
همان جا ها که شب ها در رواق کهکشان ها خود می سوزند
همان جاها که اختر ها به بام قصر ها مشعل می افروزند
همان جاها که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند
همان جا ها که پشت پرده شب دختر خورشید فردا را می آرایند
همین فردای افسون ریز رویایی
همین فردا که راه خواب من بسته است
همین فردا که روی پرده پندار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیدار است
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست
همین فردا همین فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
به هر سو چشم من رو میکند فرداست
سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
قناری ها سرود صبح می خوانند
من آنجا چشم در راه توام ناگاه
ترا از دور می بینم که می ایی
ترا از دور می بینم که میخندی
ترااز دورمی بینم که می خندی و می ایی
نگاهم باز حیران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
ترا در بازوان خویش خواهم دید
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
تبسم های شیرین ترا با بوسه خواهم چید
وگر بختم کند یاری
در آغوش تو
ای افسوس
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
زمان در بستر شب خوابو بیدار است
تنها در میان تن ها چه عاشقانه مانده ام
در بیهودگی انتظار به تو پیوستن چه بی صبرانه مانده ام
چه خوانا دوریت را بر سر در خانه نوشته اند
ومن در نخواندن آن چه پافشارانه مانده ام
چه بسیار است دوری ها فراموش کردن ها و گسستن ها
ومن در این همه چه صادقانه مانده ام
رفیقان با همه نا رفیقی با ما رفیقند
من هنوز با آنان چه دوستانه مانده ام
تنها در میان تن ها چه عاشقانه مانده ام
من عاشقم به آنچه که ندارم و دیگر هرگز بدست نخواهم آورد ، به آنچه نابود شد ، به آنچه که از هم گسست ، به آنچه که حتی از دورترین نقطه فکرم گریخت ...
من مجنونم به آن که بیش از همه زجرم داد و کمتر از همه دوستم داشت ، به آن که بدست فراموشیم سپرد و گریخت ، به آنکه از من گسست و از من برید ، من شاهدم بر آن چه که در نیمه های شب خموش و آرام به نام اشک گرم و لرزان بر گونه ام سرازیر شد ...
من دورم از خوشی ها و شادی ها ، سعادتها و نیک بختیها ، از آن چه شور و شعف میافریند و دلها را به زندگی امیدوار می سازد ، از آن چه برق اشک شادی ها را در چشمها منعکس می کند ، من خموشم به زیر نگاه های یاس آلود دیگران در مقابل ستمهای روزگار ...
من حسرتم در برابر بدست آوردن او ... در برابر یاد آوری محبت ها و غم های او در پیش خاطرات شیرین گذشته ...
من گریزانم از آفرینش از آن که بوجودش آورد در قلبم جایگزینش کرد و بعد یکباره با پاره ای از قلبم یکجا برد ...
از آن که رنج را آفرید در قبال خوش بختی ...
خوش بختی را نمی خواهم ، غمها را به خاطرش می ستـــــــــایم ...
این نامه را در پایان روزی سرد و غم انگیز برایت مینویسم ، آسمان پر از ابرهای سیاه است و دلم سخت گرفته ، تصویر تو اکنون در مقابلم جان گرفته و چون خواب در چشمانم می چرخد ، امید زندگیم ، محبوب من ، دوستت دارم به حد پرستش ، اما مهربانم این را بدان من همیشه تو را دوست خواهم داشت و تا زنده هستم به عشق تو وفادار خواهم ماند ، تو گل زیبای زندگی منی ، تو تنها کسی هستی که توانستی بر قلب ویرانم آشیان کنی مطمئن باش برای من جز تو کسی وجود ندارد و نخواهد داشت ، قول میدهم ...
ای گل خوشبوی زندگیم کاش میدانستی که چقدر دوستت دارم و همه چیز را در کنار تو آرزو میکنم و بدون تو هیچم هیچ ...
مهربانم امیدوارم روزی که میمیرم قلبم را از سینه ام بیرون بیاوری و ببینی که روی آن چه نوشته شده است ، آن روز اگر این سعادت نصیب من شود خواهی دید که روی آن نوشته شده دوستت دارم برای همیشه ...
کاش بیاد بیاوری که پسری هم در این زمان پر از فساد وجود دارد که در تاریکی های زندگی بخاطر عشق پاکی میسوزد ، خاکستر میشود و این عشق عشق بزرگ توست ...
محبوب من خواهش میکنم فراموشم مکن چون من هرگز تو را فراموش نمیکنم ...
مهربانم اگر پسری واقعا عاشق شد هرگز دیگر به دختر دومی دل نخواهد بست و در مورد تو ای عزیز زندگیم من این چنین هستم ...
محبوب عزیزم هر گاه دیدی دارند جسد پسر جوانی را به گورستان میبرند بیاد من چند قدمی به دنبالش برو و اشک بریز چون این جسد درست مثل جسم بی جان من است که سوخته و خاکستر شده و همانگونه که از خاک بوجود آمده به خاک سپرده خواهد شد ...
برای من خدا یکیست و تو هم یکی ، این قاموس هر پسریست که واقعا کسی را از صمیم قلب دوست دارد ...
عشق اگر با حقیقت تؤام باشد همیشه پایدار خواهد ماند و حتی مرگ هم قادر نخواهد بود شکوه عشق واقعی را از بین ببرد ...
عزیزم این را بدان که هیچ گاه نمیتوانم فراموشت کنم و تا زنده ام به یاد توام و با یاد تو از این دنیا میروم ، این را مطمئن باش ...
کسی که هرگز فراموشــــت نمیکــــند ...
به سوی تو می آیم... | |
به سوی تو قدم برمیدارم شمرده شمرده... نمی دانم مقصد کجاست؟ ولی بی هدف در کوچه پس کوچه های زندگی قدم بر میدارم... برگهای بید مجنون خانه مان کم کم رنگ زردی به خود می گیرند... منم خیلی وقته که تو پاییزم ولی خبر ندارم... فصلی دیگر بدون تو برایم آغاز گشته... و من دیگه هیچی نمیدونم... و یا اینکه نمی توانم شکست را باور کنم... شاید روزی برایم بهار باشد ولی اون روز هم خیلی دوره حتی خیلی دورتر از تصوراتم... دیگه کاسه صبرم لبریزتر از همیشه شده... دیگه نیستی که واسم کاسه بزرگتری بیاری و بهم امید بدی که تحمل کن... میدونم برای همه عشق اولش زیباست و هر چی بیشتر میگذره بیشتر در این دریا پر تلاطم فرو میروند... و چه زیباست که تو شناگر قابلی باشی و از پس موجها بربیایی... ولی من خیلی کوچیکم حتی کوچکتر از یک مورچه که تو بهش ترحم میکنی زیر پات له نشه... ولی من نا خواسته یا خواسته له شدم...! بگذریم که آیا زیر پای تو له شدم؟ یا زیر پای سرنوشت؟ به هر حال بذار بگم که زیر پای سرنوشت! تا همه نگن تو عشق واسه زیبایهاش می خواستی و حالا که به آرزوت نرسیدی می خواهی معشوقت را محکوم کنی...! من تو رو با همه وجودم می خواستم... الانشم این دردها را به جونم می خرم و میکشم... آره سخته برام بی تو بودن وبی تو موندن... ولی این درد تنهایی و بی تو بودن را با یاد اون روزهای بهاریمون تحمل میکنم... |
دیگه بسه تو قفسی که این دنیا واسمون ساخته زندگی کردن... دیگه بسه غصه خوردن... دیگه بسه چشم به راه بودن برای تو... تو رفتی منم رفتنیم با این تفاوت که تو به سوی آینده ات رفتی... ولی من هنوز تو گذشته جا موندم... دیگه پاهایم یاری رفتن بهم نمیدن... دیگه بالهایی که با آرزوهای محالمون واسم مهیا کرده بودی گشوده نمی شوند... می خوام برم از این دیار... تو میگی کجا برم؟ هر جا که برم خیالت ولم نمیکنه... نیستی که ببینی دیگه هم زندگیم شده رویای شیرین تو... آخه با انصاف به منم حق بده... منم دلم می خواست همیشه با تو باشم... ولی به چشم خودت دیدی که نشد...! پس به خاطر من اگه هنوزم دوستم داری در مسیر سرنوشتت حرکت کن... بیشتر از این به خودت عذاب نده... ازت خواهش میکنم اگه هنوز فراموشم نکردی... سخته بگم: ولی میگم: من حقیر را از یادت ببر... اگه دوستم داری نذار بیشتر از این قربانی بشیم...
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
نوشته های پیشین
پاییز 1387
تابستان 1387 بهار 1387 زمستان 1386 بهار 1386 زمستان 1385 زمستان 1387 بهار 1388 تابستان 1388 پاییز 1388 زمستان 1388 بهار 1389 بهار 89 پاییز 89 بهار 90 زمستان 90 لوگوی دوستان
لینک دوستان
عاشق آسمونی .: شهر عشق :. مذهب عشق پندار نیک دنیای واقعی ::::: نـو ر و ز ::::: حــضــرتــ تــنــهــایــ بــهــ هــمــ ریــخــتــهــ.... آمار وبلاگ
بازدید امروز :120
بازدید دیروز :21 مجموع بازدیدها : 262243 خبر نامه
موسیقی وبلاگ
جستجو در وبلاگ
|